محمد حسین جعفریان را از "مهر" میشناسمُمستند ساز و خبرنگاری که خاطرات خواندنی اش از دره پنجشیر و مزار شریف و ...، هرهفته سه شنبه ها حرص و ولع مرا برای خواندن "مهر" بیشتر میکرد. این شعرش خواندنی است:
دیگر نمیگویم؛ پیشتر نرو!
اینجا باتلاق است!
حالا میگردم به کشف باتلاقی تواناتر
در اینهمه خردی که حتی باتلاقهایش
وظیفهشناس و عالی نیستند.
همه چیز در معطلی است
میوهای که گل
پولی که کتاب مقدس
و مسجدی که بنگاه املاک.
ما را چه شده است؟
این یک معمای پیچیده است
همه در آرزوی کسب چیزی هستند
که من با آن جنگیدهام
و جالب آنکه باید خدمتکارشان باشم
در حالیکه دست و پا ندارم
گاهی چشم، زبان و به گمان آنها حتی شعور!
من بیدست، بیپا، زبان، گاهی چشم
و به گمان آنها حتی شعور
در دورافتادهترین اتاق بداخلاقترین بیمارستان
وظیفه حفاظت از مرزهایی را دارم
که تمام روزنامهها و شبکههای تلویزیونی
حتی رفقای دیروزم - قربتاً الیالله -
با تلاش تحسینبرانگیز
سرگرم تجاوز به آنند.
جالب آنکه در مراسم آغاز هر تجاوزی
با نخاع قطع شدهام
باید در صف اول باشم
و همیشه باید باشم
چون تریبون، گلدان و صندلی
باشم تا رسیدن نمایندگان بانکها
سپس وظیفه دارم فوراً به اتاقم برگردم.
من وظیفه دارم قهرمان همیشگی فدراسیونهای درجه چهار باشم
بیدست و پا بدوم، شنا کنم و ...
دفاع از غرور ملی-اسلامی در تمام میادین
چون گذشته که با یازده تیر و ترکش در تنم
نگذاشتم آنها از پل «مارد» بگذرند
حالا یک پیمانکار آن پل را بازسازی کرده است
مرا هم بردند
خوشبختانه دستی ندارم.
اگر نه یابد نوار را من میبریدم
نشد.
وزیر این زحمت را کشید
تلویزیون هم نشان داد
سپس همه برگشتند
وزیر به وزارتخانهاش
پیمانکاران به ویلاهایشان
و من به تختم.
من نمیدانم چه هستم
نه کیفی و نه کمی
بی دست و پا و چشم و گوش و به گمان آنها حتی ...
به قول مرتضی؛ کلمنم!
اما این کلمن یک رأی دارد
که دست بر قضا خیلی مهم است
و همواره تلویزیون از دادنش فیلم میگیرد
خیلی جای تقدیر و تشکر دارد
اما هرگز ضمانتی نیست
شاید تغییر کنم
اینجاست که حال من مهم میشود.
شاید حالا پیمانکاران، فرشتگان شبهای شلمچه
پاسداران پل مارد
و ترکش خوردگان خرمشهرند
شاید من
حال یک اختلاسپیشه خودفروخته جاسوسم
که خودم خرمشهر را خراب کردهام
و لابد اسناد آن در یک وزارتخانه مهم موجود است
برای همین باید، همینطور باید
در دور افتادهترین اتاق بداخلاقترین بیمارستان
زمان بگذرد
من پیرتر شوم
تا معلوم شود چه کارهام.
سرمایه من کلمات است
گردانم مجنون را حفظ کرد
یکصد و شصت کیلومتر مربع با پنجاه و سه حلقه چاه نفت
اما بعید میدانم تختم
یکصد و شصت سانتیمتر مربع مساحت داشته باشد
چند بار از روی آن افتادهام
یکبار هم خودم را انداختم
بنا بود برای افتتاح یک رستوران ببرندم!
من یک نام باشکوهم
اما فرزندانم از نسبتشان با من میگریزند
با بهره هوشی یکصد و چهل
آنها متهمند از نخاع شکسته من بالا رفتهاند
زنم در خانه یک دلال باغبانی میکند
و پسرم میگوید:
ما سهم زخم از لبخند شاداب شهریم.
فرو بریزید ای منورهای رنگارنگ!
گمانم در این تاریکی گم شدهام
و بین خطوط دشمن سرگردان،
آه! پس چرا دیگر اسیرم نمیکنند
آه! چه کسی یک قطع نخاعی بیمصرف را اسیر میکند
و باز آه! چه کسی یک اسیر را اسیر میکند
آه و آه که از یاد بردم، من اسیرم
زندانی با اعمال شاقه
آماده برای هر افتتاح، اعلام رای
و رقصیدن به سازها و مناسبتهای گوناگون
و بیاختیار در انتخاب غذا
انتخاب رؤیاها
حتی در انشای اعترافاتم.
و شهید، شهید که چه دور است و بزرگ
با تمام داراییش؛
یک شیشه شکسته
یک قاب آلومینیومی
و سکوت گورستان
خدا را شکر، لااقل او غمی ندارد
و همیشه میخندد
و شهید که بسیار دور است از این خطوط ناخوانا
از این زبان بیسابقه نامفهوم
و این تصاویر تازه و هولناک،
خدا را شکر! لااقل او غمی ندارد
و همیشه میخندد
و بسیار خوشبخت است
زیرا او مرده است.
و من اما هر صبح آماده میشوم
برای شکنجهای تازه
در دور افتادهترین اتاق بداخلاقترین بیمارستان
در باغ وحشی به نام کلینیک درد
تا مواد اولیه شکنجهای تازه باشم
برای جانم
تنم
وطنم
تا باز خودم را از تخت یک مترو شصت سانتیام
به خاک بیندازم
اما نمیرم
درد این ستون فقرات کج
و فراق
لهم کند
اما همچنان شهیدی زنده باقی بمانم.
پ.ن:
1- این همه صورتکهای من است. هم جهت اطلاع رسانی به دوستانی که پرسیده بودند هم جهت نگارش یک پست جدید ردیفشان کردیم. حالا هی عوامل داخلی و خارجی بگویند اینجا صورتک ندارد. پس اینا چیه؟
2- راستش هنوز چیزی از بلاگ اسکای نمیدونم. حالا یادمیگیرم به لطف آقای بلاگفا و جناب شیرازی.
پیش-خوان: حسب دستور سلطانی مقرر گردید تا حسب الحال و ذکر شریف اصحاب جوار این بیت مجازی بنگاریم تا باب مرافقت و ملازمت مفتوح گردیده و اسباب فراحت ذات و امداد حیات و فراغت بال و خوشوقتی یاران فراهم آید-انشا الله-
پس با کبار عالم بلاگ آغاز می گنیم که:
ذکر شریف حاج شیخ محسن باقرلو حفظه الله (قسمت اول و شاید هم آخر)
آن آب چشمه بقا، آن عمود خیمه رفقا، آن بیننده ویژه رازبقا، آن پیشانیش گسترده تا قفا، آن دوستدار پایداری صلح و صفا، آن ناکرده حتی بر مورچه جفا، آن صلح دهنده پشه با مگس، آن عشق کنسرو عدس، آن درتعمیر کولر آبی افتاده از نفس، آن سید عباس موسوی را تالی ، آن لیدر تماشاگران استقلالی، آن هلاک نوشابه پرتقالی، آن پیوسته به جرگه مردان سبیلو، آن بنشسته با یاران خوابالو، آن گفته به داییش خالو، مقتدانا و سرورنا شیخ محسن باقرلو –حفظه الله- از اعاظم عالم بلاگ بود و هم از کبار ایشان، آنچنان که شیخ الرییس احسان الله خان جوانمرد –حفظه الله- که خود از اوتاد سرزمین لکستان بودی در وصف ایشان فرمودی: "به خدا در عالم بلاگ سه روز رخت افکندمی و هر جنبنده که جنبیدی رصد کردمی و هیچ عظیم الجثه تر نیافتم از شیخ محسن مگر مولانا سید عباس موسوی". پس در عظمت ایشان ناقلان نقلها بسته اند و کاتبان کتابها نگاشته اند، نگاشتنی.
کار او کاری عجیب بود و قول او قولی غریب. آغاز کار وی را مولانا سعید تستری در حاشیه مجمل الفولاد چنان نقل کند از شیخ احسان جوانمرد-رضی الله عنه- که:
"روزی به در دکان فلافلی بنشسته بودیم در صحن مکتب عالیه و فلافل خویش میگازیدیم، گازیدنی. شیخ محسن را بدیدیم که وارد شده و در حال بر سَبیل شیداییان الفاظ با خود مکرر می کرد. احوال وی جویا شدیم و سر آن کلمات که بر زبان می راند. گفت شعری است که دوش سروده ام. گفتیم برخوان و گفت:
به به که پنجره بازه
دم خر کمی درازه
خانم بابات با ما نمی سازه
فولا قهرمان میشه
به لطف یزدان و بچه ها.
و ما را از شدت خنده رعشه بر اندام در افتاد. لیک از دل کوچک و پروانه ای وی حذر کرده و وی را نهیب ندادیم که دریابد آنچه خواند معر بود نه شعر، پس او را ملاطفتی کردیم و دلجویی نمودیم عظیم. پس وی را جو چونان بگرفتی که زان روز تا کنون دست از سرودن و نوشتن برنداشتی و یک دم خلق را آسوده به حال خود وا نگذاشتی به سبب این جوگیری عظیم که بر وی عارض گشت."
گویند که آوازه شهرت وی و کراماتش چونان در پهن دشت گیتی بگسترده بود که حلقه مریدان وی از عداد شمار به درآمدی و در این مقال بین علما اختلاف اوفتادی لیک نقل است که چونان از فصاحت و بلاغت و بداعات ظریف و اقوال بدیع و لطیف در کتابت وبلاگ بهره بردی تا خود حلقه مریدان کامنتیه بگسترانیدی آنچنان که عِداد کامنتهایش از پنج صد فزونی بیافتی و در دم مدیریت به وی در خصوص عدم رعایت الگوی مصرف کامنت هشدارها بدادی و ترکیدن عنقریب کل پرشین بلاگ را یادآور گشتی، گشتنی. پس از همین روی به سبب کید حاسدان روی در محاق عزلت کشید.
و پیوسته در "اوقات فراغت" بسر می برد آنچنان که روزی مریدی از مریدان وی را بپرسید که: "ای استاد، اوقات فراغت را چون باشد و آن را چون باید پرکرد". گفت: "امروز بینی و فردا و پس فردا". پس آن روز تبنان بپوشید کردی و عکسها از خود بیانداخت انداختنی و فردا آن مردید را بگفت تا یک گونی تخمه آفتاب گردان چینی بخریدی و بیاوردی. پس خود پستی بنگاشت و آن عکسها اندر آن بیانداخت. پس جنگ بین الملل سوم را درانداختی و خود و آن مرید تا پس فردا بدین جنگ کامنتی بخندیدندی و کنار گود چندان پوست تخمه بپراکندی که خلابق از تجمیع آن عاجز بماندی و هیچ تخمه در گونی نماند. پس مرید را بگفت: "خود بیاموختی نحوه پرکردن اوقات فراغت؟" و مرید را حال چونان خوش گشت که گریبان چاک بکردی و جامه ها همه بدریدی و صیحه برکشیدی زین کرامت شیخ.
وی را واقعات غرایب خاصه بودندی. آنچنان که مولانا عباس موسوی نقل کند: "که روزی دبه شیره بر دست به در منزل شیخ بر شدم به قصد مجالست و ملازمت شیخ. فی الحال حلقه مریدان گسترده بود و شیخ-رضی الله عنه- وعظ می گفت ایشان را. همانجا به کنجی خزیدم که مگر مجلس آشفته نگرددد. شیخنا محسن-حفظه الله- بدید و اشارت کرد که پیش آ. به نزدیک استاد روان شدم. دبه شیره بر دستم بدید و بپرسید: "چیست این" عرضه کردم: "شیره". فی الفور انگشت بر آن بیافکند و قدری بر دهان بگذاشت و چون از خوردن فارغ بگردید فرمود: "شیرین است" در دم زین کرامت مریدان را وقت خوش گشت و صیحه ها بزدند و جامه ها بدرانیدند دراندنی، تا بدانجا که گشت ارشاد وارد بگشتی و مریدان را به جهت ارشاد از برای نوع پوشش جمع آری بکردی.
و از دیگر کرامات خاصه وی که شهرت عالمگیر داشته، هم یکی "سامانه خود تنظیمی رنگ زمینه" است که بر وبلاگ خویش بیافکندی تا چون صورت بنشانده بر "پروفایل" تبدیل بگرداندی، خود بر خود رنگ زمینه بلاگ به رنگ جامه وی مبدل بگشتی، گشتنی.
و آخر کار وی چنان بودی که پیوسته "وب" همی گفت و "وب" همی نوشت و وب همی خواند، تا بدانجا که به مقام "فنی فی الوب" که از مقامات خاصه عرفای بلاگیه بود و کس را تا کنون بدان مرتبت عظیم دست نرسیده بود، نایل آمده و پیوسته ذکر لب همی داشت: "وب...وب... انا الوب". پس این مقام شیخ مکر حاسدان و خبث تینت ایشان بقلقلاندی و بر سبیل عناد بر جنید نامه بنگاشتی و کید ها بیافکندی تا خود حکم بر قتل وی بداد و دستور رجم وی بگشاد. پس هریکی از معندان کامنتی بر سوی او روان بداشت و وی را بکوبید کوفتنی. تا بر سر بلاگ سر بلند بگردید و به لقائ محبوب نایل گشت.
نقل است که از وی بپرسیدند که: "استاد مگر شما را به قتل نرساندند پس چرا
الان زنده اید؟" و بگفت: "آخه اینم شد زندگی!"
خیرش از سر ما کوتاه مباد و بر سبیل هدایت امدادش از مسیر ما کم مگرداد. و حق نگهدارش باد.